در دل بازار تهران، جایی پایینتر از چهارراه سیروس، میان مغازههای تودرتو، بین صدای تق تق سماورسازها و عطر سوهان تازه، یک مغازه عدسی فروشی دو متری، در محله میدانداری میکند. برکت نان و عدسی به وسعت دل مردم محله است و محال است بوی عدسی به مشام کسی بخورد و گرسنه از در مغازه رد شود. "رضا ارباب"، یکی از لوطیهای قدیم تهران که سالهاست بی سر و صدا چراغ جوانمردی را در محله سیروس روشن نگهداشته، صاحب مغازه عدسی فروشی است. قاب عکسهایی از زمین فوتبال روی دیوارهای مغازه، ، گواه جوانی پر شور و افتخاریست و گویی هر جا زمین خاکی در تهران وجود داشته، سنگ و کلوخش به پای رضا ارباب آشنا بوده است. اما یک حادثه او را از رؤیاهای جوانیاش دور نگه داشت. این ظاهر ماجرا است. او از آن روز به جای دنبالکردن توپ، برای بازکردن گره مردم محله میدود و برای یک محل مردانگی میکند. او هنوز هم سلطان زمینهای خاکی است هرچند ظاهر زمین قدری تغییر کرده و ناهمواریهایش متفاوتتر و عمیقتر شده باشند . رشتهای که مش رضا را به این جوانمردی وصل میکند، به عقیده او آقایی است که ته ته جوانمردی عالم است. او سالهاست در ماه محرم لقب آشپز امام حسین را یدک میکشد و عطر نذری حسین (ع) را در محله پخش میکند.
در کوچه پس کوچه های تهران، جایی در دل بازار و در محله قدیمی سیروس، مغازه عدسی فروشی کوچک مش رضا گوشه دنجی برای مردم محله شده است.
او هر روز قبل از طلوع آفتاب اولین مشتری نانوایی است تا نان تازه تحویل مشتریانش دهد.
مش رضا می گوید: بدون حضور همسرش نمی توانسته مغازه را بگرداند.
آنها هر روز عصر و در خانه با هم عدسی ها را می پزند و برای فردا صبح آماده می کند.
آقا رضا چهل ساعت است که ازدواج کرده است و در محله ی سیروس زندگی می کند. او معتقد است عشق گرمی بخش زندگی اش بوده است و همسرش در مسیر زندگی همراهی اش کرده است.
آقا رضا چهل ساعت است که ازدواج کرده است و در محله ی سیروس زندگی می کند. او معتقد است عشق گرمی بخش زندگی اش بوده است و همسرش در مسیر زندگی همراهی اش کرده است.
آقا رضا و منیرخانم چهل سال است که ازدواج کرده اند و در محله ی سیروس زندگی می کند. رضا معتقد است، در همه این سالها عشق و حضور همسرش گرمی بخش زندگی اش بوده است.
او با وجود آسیبی که دیده نمی تواند عشق به فوتبال را رها کند و هرازچندگاهی به دوستانش سرمی زند.
هر چند فضای فوتبال در این روزگار نسبت به قدیم عوض شده است اما مش رضا هنوز با تماشای اشتیاق جوانان در زمین لذت می برد و یاد ایام جوانی خودش می افتد.
آقا رضا به دلیل آسیبی که در فوتبال دید، چشمش کم بینا شد و دیگر نتوانست فوتبال بازی کند.
آقا رضا پنج شنبه ها به دوستان فوتبالیستش سر میزند و خاطرات جوانی را مرور می کند.
نظرتان را درباره این مطلب بنویسید !
ارسال دیدگاه